عجیب است که هنوز هم تاریخ به شکل وارونهاش به ما میرسد. تا تکلیفت را به هزار زحمت با حسی، مفهومی، جهانی مشخص میکنی و گمان میبری به تعریف و تفسیری موثق از آن چیز دست یافتهای، ناگهان غافلگیر میشوی. آستانههایی هست که در برابر تفسیر و سمتوسو دادن به معناهای غایی مقاومت میکند. سینمای کیارستمی برای من حکم چنین آستانهای را دارد. نمیتوانم منکر نگاه همدلانهای که طی سالها معاشرت و مجاورت با این سینمای ریزبین و نکتهسنج درونم تهنشین شده است، بشوم، ولی اعتراف میکنم هر بار که خواستهام این «جهان» را بهتمامی برای خودم تفسیر کنم، به در بسته خوردهام؛ همیشه نشانههای بیرون میدان منتظر میمانند و تن به بازی نمیدهند…
سینمای دههی پنجاه و شصت کیارستمی را عموماً با فعالیتهای مستمر و مؤثرش در کانون پرورشی و سینمای کودک میشناسند، ولی آیا ما واقعاً کارنامهی «کودکانه»ی کیارستمی را میشناسیم؟ یا او را در همان جادهی مأنوس کوبیدهای قرار میدهیم که از مسافر شروع میشود، با قضیهی شکل اول، شکل دوم اوج میگیرد و با خانهی دوست کجاست به ثبات میرساند تا گذرگاهی برای پا گذاشتن سینمای کیارستمی به جهان مستقل بزرگسال در دههی هفتاد بگذارد؟ چنین مسیری البته، روشنگرانه و قابلاعتناست، اما تمام «حقیقت» نیست؛ و بیشتر به کار یک معرفی آغازین میآید. شگفتآور است که این روایت در شناخت سینمای کیارستمی، اغلب روایت مسلط بوده است. تا سالها به دلیل مهجور ماندن نسبی فیلم گزارش که شبیه جزیرهای تکافتاده میان قاره کودکانهی دهه پنجاه و شصت، ایفای نقش میکند، شک چندانی نسبت به این کارنامه اقلا میان مخاطبان کمترپیگیر وجود نداشت. منتقدین هم چه آنهاکه گزارش را دیده و چه آنها ندیده بودند، به دلایل بسیار ترجیح میدادند بر طبل همان کرونولوژی مسلط بکوبند.
حالا گویا فرصت دیگری پیش آمده برای «دستکاری» روایت مسلط از سینمای «سانتیمانتال» و «جامعهگریز»(!) کیارستمی. اگر قضیهی شکل اول، شکل دوم کیارستمی را با خیال آسوده میتوان یکی از بهترین و خلاقترین نمونههای «سینمای سیاسی» ایران دانست و به اعتبار همین یک فیلم دامن کیارستمی را از اتهام غیرسیاسی کردن زیباشناسی روفت، فیلم اولیها که حالا به مدد همکاری کانون و موزههای هنر معاصر مجال اکران گسترده یافته، سوتفاهم دیگری را برطرف میکند. حالا این سیاست است که در نرمترین شکل ممکن بیان زیباشناختی پیدا میکند. فیلم سال ۱۳۶۳ ساخته شده و روایتی نسبت طولانی از کشمکشهای ناظم مدرسهی توحید تهران با انبوه شاگردان کلاساولی است که هنوز مانده تا به فضای مدرسه عادت کنند. ناظم مرجع قدرت و نماد اقتدار متمرکز است. مهربان و دلسوز است و سعی میکند تا جایی که میتواند به شکل غیرمستقیم روی بچهها تأثیر اخلاقی بگذارد و از تنبیه به معناس مرسومش دوری کند. گزافه نیست اگر بگوییم احتمالا قصد و نیت ابتدایی از ساخت فیلم به نوعی آموزش رفتار درست اولیای مدرسه نسبت به بچهها و برعکس، مسئولیت شاگردان در قبال مدرسه است. از توجیه بوروکراتیک و شعاری فیلم در دالانهای اداری دههی شصت که بگذریم، با هنرمند طنازی مواجه میشویم که هر جا توانسته در فیلم بازیگوشی کرده؛ وسط فیلم مستند قصه گفته و به شکلی غیرقابلپیشبینی کانونهای روایتاش را تغییر داده است. دوربین بازگوش کیاستمی گاه پسرک معلول و تنهای فیلم را دنبال میکند و گاه محو اشیای ریز و درشت فیلم، از لیوان تاشو تا سطل آشغال و احتمالا در شاعرانهترین صحنهی فیلم، نمایی طولانی از پرواز یک مشمای پلاستیکی بر فراز آسمان مدرسه، میشود.
سؤال این است: شادمانی، سرخوشی، بازیگوشی و سربههوایی فیلم که مخاطب را چند بار به خنده میاندازد از کجا آمده؟ این نشاط فزاینده ربطیه به فضای فیلمهای گزارش و شکل اول و دوم ندارد؛ بلکه شباهتی خانوادگی با مسافر دارد. بیراه نگفتهایم اگر بگوییم بعدها تبدیل به طنزی محو، پخته و اضطرابآلود در خانهی دوست کجاست و در یکی از بهیادماندنیترین فیلم کیارستمی باد ما را خواهد برد میشود. سؤال اساسی من در مواجهه با کیارستمی، نه کنکاش بودیسم و اوریانتالیسم و شعر و شهود در سینمای اوست، نه رئالیسم مشهور و بسیارگفتهی سینمای او که با استناد به بهره گرفتن از نابازیگرها و تکنیکهای مختلف بیان رئالیستی/سینمایی، به اوج میرسد. من دوستدار کشف ریشههای سرخوشی و طنازی در سینمای او هستم. میتوانم فهرست بلندبالایی از سکانسهای موردعلاقهام را که به شکلی پیچیده و میانجیمند، من را به خنده انداختهاند ردیف کنم. آیا برخورد بدیعی فیلم طعم گیلاس با عابران جادهی دارآباد علیرغم وجه تراژیک فیلم، حامل نوعی طنز و سرخوشی نیست؟ آیا قهرمان کوچک فیلم مسافر با تخسبازی و بچهزرنگیهایش ما را درگیر فرحی درونی نمیکند ؟ فیلم اولیها نیز در استادانهترین شکل ممکن از چنین موهبتی برخوردار است، اما این تنها شگفتی این چند فیلم تازه نیست…
فیلم شاخص دیگر، فیلم همسرایان است که هم طنز معصومانهی کیارستمی را نمایندگی میکند هم با ارجاع به گیلان، سنگبنای بازگشت مکرر کیارستمی را به این استان شمالی در خانهی دوست کجاست و زندگی و دیگر هیچ و زیر درختان زیتون فراهم میآورد. همهمهی دختربچههای فیلم که در انتهای فیلم شروع به صدا زدن دستهجمعی پیرمرد کمشنوا میکنند، به معنای واقعی کلمه لحظهی ناب سینمایی خلق میکنند؛ لحظهای ساده و گیرا که بهروشنی هر چه تمامتر از «صدا» یک کاراکتر سینمایی میسازد. پیرمرد هر وقت سمعک را از گوشش در میآورد از جهان واقعی منتزع میشود و در خلسهی سالخوردگی و روزمرگیهای همیشگی فرو میرود. سروصداهای شهر مانع آرامش او هستند. دارند خیابان را احتمالا برای کندن مسیر آب یا گاز یا برق میکَنند. صدای گوشخراش دستگاه حفار مانع آرامش پیرمرد است؛ پس سمعک را از گوشش در میآورد، ولی هر وقت چیزی را به دست میآوری چیز دیگری را از دست میدهی. پیرمرد فراموش میکند که در را باید به روی نوهاش باز کند. نوه دوباره باید او را به شهر صداها برگرداند… یک دست صدا ندارد. باید عدهی زیادی از «نوهها» و «نواها» جمع شوند تا پیرمرد صدایشان را بشنود و سمعک را به گوش بزند و برگردد به شهر. این آستانهی بازگشت نیز خالی از سرخوشی و طربناکی نیست. بیخبری پیرمرد پهلو به کمدی میزند و صحنهی همسرایی دختربچهها که «بابازرگ درو وا کن» را فریاد میزنند، پایانبخش شورانگیز این کمدی است.
بگذریم… میتوان بیشتر و بیشتر دربارهی دنیای صداها در سینمای کیارستمی نوشت. صحنههای بسیاری را در سینمای او به یاد میآورم که صداها و افکتهای سادهی صوتی نقشهای جدی در پیشبرد سینماتوگرافیک فیلم بر عهده گرفتهاند. منظورم فقط موسیقی فیلم نیست؛ صدای خشخش دروازهی گلکوچک در مسافر و صدای همهمهی کلاساولیها در حیاط مدرسه و صداهای بیشمار بر پردهی سینما در فیلم «شیرین» که شاید بتوان آن را اوج صداپردازی در سینمای کیارستمی دانست، هم هست. سینمای کیارستمی از این موهبت برخوردار است که خودش به سوالهای خودش پاسخ بدهد و ریشهی انگارههای فعلیاش را در خودش بجوید. البته که این کم موهبتی نیست. بهتر است ما هم خودمان را دعوت کنیم به جشن صدا وشادمانی: آیا نیازی هست از موسیقی زیبا و شادمان نان و کوچه بگویم یا شما پیشاپیش به موسیقی «چشمنواز» ناصر چشمآذر در آن یکی فیلم گوش سپردهاید؟